یادداشت| لبخند قاب شده
به گزارش نوید شاهد البرز؛ «نسرین ژولایی» نویسنده، فعال فرهنگی و امدادگر دوران دفاع مقدس خاطره دیدار با خانواده شهید مدافع حرم را اینگونه به رشته تحریر در آورده است:
«بسم الله الرحمن الرحیم.
ایام سوگواری سرور شهیدان عالم خصوصآدختر۳ساله اش، رقیه خاتون بود. توفیقی نصیبم شده بود که به زیارت خانواده شهید محمدرضا ربیعی زاده «حمود »بروم.
دل توی دلم نبود. زنگ در را فشردم. چهره معصومانه فاطمه در چهارچوب در با لبخندی ملیح که مرا در آغوش کشید؛حس عجیبی را به جانم ریخت. انگار خون منجمد و بستهی رگهایم دوباره به حرکت درآمد و روحم را سرشار از عشقی وصفناپذیر کرد.
گرمای وجودش، بهمن آرامش میبخشید. دستش را در دستم حلقه کرد و با رویی گشاده و آغشته به مهر مرا به داخل خانه برد.
به محض ورود چشمم به اتاق (بیبی، مادر فاطمه مادر شهید حسن طاهریانپور) افتاد که همیشه با خنده به من خوش آمد، میگفت .من وقتی گونههایش را میبوسیدم؛ همواره برایم دعای عاقبت به خیری میکرد و در دستم چند شیرینی به عنوان تبرک میگذاشت و می گفت: دخترم کامت را شیرین کن .اما الان دیگر نیست و به فرزند شهیدش ملحق شده است، روحش شاد. عکس حمود در وسط اتاق با تبسمی بر لب خیرمقدم به من میگفت. چند لحظه مکث کردم و خیره به عکس شهید دیروزها در نظرم با همان لبخند همیشگیاش مجسم شد.
آن روزها که طنین صدایش در فضای خانهمان میپیچید و بلند صدا میزد: «خطاب به همسرم »
عبدالخالق !
ماهیگیری رفتیم چند ماهی گرفتیم این هم سهم شما.
خدایا، حمود چقدر مهربان بود باصلابت و ایثارگر و فاطمه همسرش،گلی بیمانند.
همراهی که بیهیچ چشمداشتی عاشقانه در کنار او زندگی میکرد. کسی صدای اعتراضش را هیچ گاه نشنیده بود حتی در سختترین شرایط. یادم میآمد روزهای زندگیشان در کانتینر، گرمای طاقت فرسای جنوب ، خطر گزش حیوانات موذی چون موش و مار را؛ اما صبوریش بر سختیها غالب بود شخصیت والایی که دم فرو نمی آورد و با عشق کنار حمود زندگی میکرد.
از ابتدا عهد کرده بودند جهت ترویج دین و اهداف انقلاب کوشا باشند. ثمرهی این پیوند دو دختر به نامهای صدیقه و زینب و پسرش ابراهیم بود. شنیده بودم جهت امنیت بارگاه ملکوتی بیبی رقیه خاتون و شناسایی در زمان جنگ بین عراق و ایران، برای کمک به رزمندگان با لباس و نام مستعار به سوریه و عراق عزیمت میکرد.
چه روزهایی که فاطمه با سه جوجهاش تنها و چشم به در منتظر آمدن حمود بود.
چه روزهایی که به صدیقه سه ساله میگفت: بابا رفته سفر بهزودی برمیگردد. تا اینکه بابا آمد ولی با پیکری سرد و غرق در خون.
مزدوران سوری بعد از شناسایی حمود، در اثر شکنجه های فراوان او را به شهادت رسانده بودند. آنروز فاطمه در حالی که عکس حمود را روی دست گرفته بود، با هیبت جلوی تشییع جنازه حرکت میکرد و میگفت: حمودم شهادتت مبارک.
من ناباورانه اورا مینگریستم صلابتش را، صبوریش را و ایمان و استقامتش را که از او شیرزنی ساخته بود مقاوم و استوارچون کوه. بعد از خاکسپاری شب در منزلشان باعدهای از دوستان جمع بودیم و فاطمه با لحن زیبایش خاطرات شیرین روزهای با حمود بودن را می گفت و همه را محو خود کرده بود، حالا دیگر ابراهیم و زینب و صدیقه سر و سامان گرفته اند.
فاطمه تنها در همان خانهی محقر با سادگی خاص و با یاد همسر شهیدش روزگار را می گذراند.
«دردعشقی کشیده ام که مپرس
زهرهجری چشیده ام که مپرس »
اگرچه امروز حمود نیست اما حمود و حمودهایی چون شهیدحججی ها را داشتیم و داریم .
ولایتی ها و دهه هشتادی ونودی هایی که با وجود گذشتن دو دهه ازجنگ ،مردانه در میدان نبرد با داعش جنگیدندو علم را بدست گرفتند تاپرچم اسلام را بدست علمدار عصر مولایمان آقا امام زمان «عج » برسانند باشد که اسلام سایه گستر تمام جهان گرددو لبخند آقایمان زندگی بخش آفاق شود
«آمین یا رب العالمین »
انتهای پیام/